مامان میگه: الان فهمیدم حکمت اینکه پارسال تابستون رفتیم مشهد با وجود ناخوش احوالی مائده و با وجود حال جسمیبد خودم که اونجا واسم اتفاق افتاد چی بود...
میدونی، همیشه دوست داشتم میتونستم اون چراغونیهای حرم رو ببینم. خیلییی دوست داشتم. پارسال خیلی اصرار داشتم بریم مشهد. آخرش من و مامان بزرگ و بابابزرگ با اوتوبوس رفتیم مشهد. چند روز بعد هم مامان و بابا و مائده با ماشین اومدند...
سفر خوبی بود. فقط خیلی واسه مامان ناراحت بودم که حالش خوب نیست...
امسال که کرونا شد فهمیدیم حکمت اون سفر پارسال چی بود.ای کاش بشه سال دیگه بازم بریم...ای کاش دوری بیشتر از این نشه...
پارسال آذر که اعلام کردند اردوی راهیان نور برگزار میشه اکثر بچههای کلاس ثبت نام کردند، من مردد بودم اما ته دلم دوست داشتم برم. ثبت نام کردم. قرص و آبلیمو و کلی چیز شور بردم با خودم که اگه حالم داخل اوتوبوس بد شد بخورم. اما معجزه شد. معجزه شهدا. اصلا نیاز به اون آبلیموها پیدا نکردم. سفر مشهد که رفتیم صبح تا شب نتونستم از حالت تهوع بخوابم. به جاش دادم به بچهها که حالشون بد میشد.
خسته بودم اما اونجا خستگیش هم شیرین بود. خوابم میومد و سرم گیج میرفت اما شیرین بود. همه چیزش شیرین بود. نماز جماعتش شیرین بود. اروندش شیرین بود. ذوالفقاریه شیرین بود. طلائیه شیرین بود. شلمچه شیرین بود. همه چیزش شیرین بود.
صدا شدنم به اسم زینب شیرین بود. غذاهایی که همه ایراد میگرفتند هیچ اشکالی نداشت. گریههاش شیرین بود. خندههاش شیرین بود. همه چیزش شیرین بود.
اصلا شیرین چیه. شیرین تر از عسل بود.
ای کاش قدر میدونستم...
به قول حاج آقا: شهدا ما رو واسه رو کم کنی آوردن اینجا...
قبول نشدم و رد شدم و روم کم شد. هنوزم که هنوزه هیچی نشدم. هیچی هیچی هیچی هیچی...